به نام خدا
سلام.خيلي لذت بردم.نمي دونم چرا ولي وقتي مطلبتونو خوندم ياد اين شعر از فريدون مشيري افتادم:
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم!
اما...نه!
گاهي از تب هيجان ها
بيتاب مي شديم
گاهي كه قلب هامان
مي كوفت سنگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوره مي گداخت
دست تو بود و من-اين دوستان پاك-
كز شوق سر به دامن هم مي گذاشتند
وز اين پل بزرگ -پيوند دست ها-
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند...
اي سر كشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو آفتاب بودي بخشنده،پاك،گرم
من مرغ بودم مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم...!
اين روزها دارم سعي مي كنم از دل شروع كنم...
دعا كنيد پيداش كنم...
اميدوارم هميشه در پناه حق شاد و پيروز و سربلند باشيد.
طيبه