سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تصویر تازه

 

نمی دونم چرا بعضی از ماها  خیال می کنیم تو زندگی همه کارا دست خودمونه. مثل روزی خوردن و روزی دادن ، اینکه چی رو از کی و کجا بخریم یا از کجا و چه جوری پول در بیاوریم  و هزاران چیز مثل اینها ... .

یه موقع هایی در زندگی  اتفاقاتی می افتد که آدم متوجه میشه که نه !!! انگار همه کارا هم  دست ما نیست. البته نه اینکه ما هم بیکار بیکار  باشیم ها ولی باید قبول کنیم که اصل داستان از جای دیگه ای اداره میشه . میگی نه ؟! نگاه کن :

چند وقت پیش یکی از دوستام یک دست مبل خریده بود . بعد از مدتی که قدری پول جمع کرد تصمیم گرفت که بده برای مبلش پیراهن بدوزند . به مغازه پیراهن دوزی مبل سر کوچه شان رفت و بیعانه ای داد و قرار شد همان هفته آقای مبلی برای  الگو برداری به منزل آنها بره . یک ماه  و نیم گذشت و این آقا هی امروز و فردا کرد به قدری که این دوست جون من پشیمان شد . رفت و با کلی دردسر پولش را پس گرفت .فکر نکنین که مشکلش حل شد ها ! پولش خرج شد و مبلشم بی پیرهن ماند.

هفت، هشت ماه طول کشید تا دوباره پولش جور شد. دوست جون عزیز اینبار تصمیم گرفت کار رو دست کس دیگه ای بده که امروز و فردا نکنه. گشت و کسی رو با مشخصاتی که در نظر داشت پیدا کرد ، اما خیلی خوشحال نشین چون آن آقا سفارش دوست جون بدشانش من رو به خاطر سفارشهای زیادی که داشت قبول نکرد و گفت : یک نفر از همکارام رو به شما معرفی می کنم که هم کارش خوبه هم احتمالا سرش خلوته . فکر می کنید کی رو معرفی کرده بود ؟ بله ، همون آقای امروز و فردا را ( یعنی همون آقای مبلی قبل ).

دوست جون من که وقتی از مغازه بیرون آمد از شدت خوشحالی داشت می ترکید  گفت : بمیرم کارم رو دست اون آقای ... نمی دهم حتی اگه شده بی خیال پیراهن مبل بشم .

یک پیراهن دوزی دیگه که از خونشون دور بود را پیدا کرد ، بیعانه داد و قرار شد دو روز دیگر برای الگو برداری بیان خونه دوست جون ما .

چیه ؟!... فکر می کنید بازم نیومدند ؟! نه دیگه ؛ ایندفه اومدند و اتفاقا سر وقتش هم اومدند اما همین که دوست جون من در خونه رو باز کرد انگار که یک استخر آب یخ ریخته باشند روی سرش، یکهو منجمد شد  . می دونید چی دید ؟ اگه بدونید کلی می خندید .

آخه اون آقای مبلی ( همون آقا مبلی محبوب دوست جون که می خواست عمراً کار رو دستش نده  ) به همراه صاحب مغازه برای تهیه الگو آمده بودند منزل دوست جون . در همون وضعیت که نزدیک بود روی سر دوست جونم دو تا شاخ حسابی  به قائده شاخ گوزن در بیاید  صاحب مغازه گفت :  ببخشید برای خیاط ما مسافرتی پیش آمده و من از این دوست و همکار خوبم در خواست کردم که کار شما رو انجام بده . آقا مبلی هم که هم تعجب کرده بود و هم خیلی خوش به حالش شده بود خودش رو از تک و تا ننداخت و با خنده ناقلایی ای    گفت : این روزی من بود نباید گیر کس دیگری می افتاد .

اینجا بود که منو دوست جون فهمیدیم که کار، واقعاً دست یکی دیگه ست و حساب، کتابهایی توی کاره که خیلی وقتها ما ازش سر در نمی آوریم   .

 

شما چی فکر میکنید ؟


ارسال شده در توسط ع . انصاری