اجازه بدهید بی مقدمه و البته کمی دیر هنگام حلول هلال ماه شوال را خدمت شما دوستان محترم تبریک عرض کنم و امیدوارم رمضانی پر از نور و رحمت و معنویت را پشت سر گذاشته باشید.
بشنوید ای دوستان این داستان کین حقیقت شرح حال ماست آن
...............................................................
( گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان سپیده را کشف می کند وبا سیاهی نسبت ندارد.)
این ها را گل آفتابگردان می گفت و من تماشایش می کردم . مانند خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت.
او می گفت:( وقتی دهقان بذر ما را می کارد مطمئن است که ما خورشید را پیدا خواهیم کرد. آخر آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد. آفتابگردان راهش را می داند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد .او همه ی زندگی اش وقف نور است ، در نور به دنیا می آید و در نور می میمیرد .
دلخوشی ما تنها آفتاب است . هستی ما با آفتاب آمیخته است و هستی انسان با خدا . بدون آفتاب ، ما می میمیریم ؛ بدون خدا ، انسان ).
گفت : ( روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی دیگر « تویی » نمی ماند . من فاصله ها را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی ؟ ) آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفتگوی من و او ناتمام ماند چرا که او در آفتاب غرق شده بود .
جلو رفتم ، بوئیدمش ، بوی خورشید می داد ، تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم . داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : ( نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ )
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ... .
..................................................................
و اکنون دوستان من ، حالا که میهمانی محبوب را به انتها رسانده ایم آیا هنوز هم دلهای ما گل آفتابگردان باغ اوست ؟ یا ... .
پ .ن 1 – این داستان اقتباسی بود از کتاب ( هر قاصدکی یک پیامبر است ).
پ.ن 2 – تأخیر این مدت معلول نقص فنی بود که در سیستم رایانه پیش آمده بود .
آیا شده تا حالا فکر کنی به چشم کسی نمی آی . برای این که دیگرانم تو رو ببینن و بفهمن که تو هم هستی و وجود داری چکار می کنی ؟ راستی اصلا چقدر براتون مهمه که دیگران شما رو هم ببینن ؟ خیلی آدمها برای اینکه دیده بشه خودشون رو به آب و آتیش می زنن و هر کاری می کنن ، درست یا نادرست .
اگر شما هم می خواهید دیده بشین این حکایت رو بخونین :
دانه کوچک دلش می خواست به چشم بیاد اما نمی دانست چگونه ؟ گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت ؛ گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید . اما فقط پرنده های گرسنه و حشره هایی که دنبال آذوقه زمستان شان بودند به او نگاه می کردند آن هم فقط به عنوان غذا .
دانه از این خستگی به تنگ آمده بود . از این همه گم بودن و کوچکی . یک روز به خدا گفت : نه این رسمش نیست ، من به چشم هیچکس نمی آیم . کاش منو کمی بزرگتر ، فقط کمی بزرگتر می آفریدی !
خدا گفت : عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آن که فکر می کنی ؛ حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی هرگز دیده نمی شوی . خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی .
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید . اما زیر خاک رفت و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند .
سالهای بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد و به چشم همه می آمد .
فکر کنم حالا یاد گرفته باشیم که چه طور می شود به چشم آمد . البته به نظرم مهمتر این است که به این فکر کنیم که باید به چشم چه کسی بیائیم .
دوستان ، در شبهای قدر ما را هم در دعای خیرتان شریک کنید .
کسی دنبال خدا می گشت ، شنیده بود که خدا آن بالاست ، عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد میکشد . هر شب از پله های آسمان بالا می رفت ، ابرها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو. او می گفت : خدا حتما همین دور و بر هاست ؛ دنبال تخت بزرگی به نام عرش می گشت ، که کسی بر آن تکیه زده باشد . او تمام آسمان را گشت اما نه تختی بود نه کسی . نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانی لای ستاره ها .
از آسمان دست کشید و از جستجوی آن آبی بزرگ هم .
نگاهش به زمین زیر پایش افتاد ، پهناور بود و عمیق ؛ آنقدر جا داشت که خدا را در خود پنهان کند . زمین را ذره ذره و لایه لایه کند و هر روز فروتر رفت و فروتر . خاک سرد بود و تاریک و نهایتش جز سیاهی بزرگی نبود .
نه پائین و نه بالا ، نه زمین و نه آسمان خدا را پیدا نکرد اما هنوز کوه ها ، دریاها و دشتها مانده بود . گشت و گشت و گشت . پشت کوه ها ، قعر دریا و وجب به وجب دشت را ، زیر تک تک همه ریگها را ، لای همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را کاوید اما از خدا خبری نبود !
از هر چه گشتن و جستجو بود نا امید شد .
ناگاه نسیمی وزیدن گرفت ، شاید نسیم یک فرشته بود که می گفت : خسته نشو که خستگی مرگ است . هنوز وسیع ترین ، زیباترین و عجیب ترین سرزمین مانده است . سرزمین گمشده ای که هیچ نقشه ای نشانی از آن ندارد . نسیم دور او گشت و گفت : اینجا مانده است ، اینجا که نامش تویی .
تازه او خودش را دید ، سرزمین گمشده را دید ، نسیم دریچه کوچکی را گشود ، تنها راه ورود ! و او پا بر دلش گذارد و وارد شد .
خدا آنجا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که دنبالش می گشت همین جاست . سالها بعد وقتی که به چشمان خود برگشت ، خدا همه جا بود هم در آسمان و هم در زمین ، هم زیر ریگهای دشت و هم پشت قلوه سنگهای کوه ، هم لای ستاره ها و هم روی ماه ...[1]
.
.
.
آیا تا به حال ما نیز به دنبال او گشته ایم ؟ در پی او پایمان به کدامین سرزمین باز شده ؟ آیا سری به سرزمین قلبمان زده ایم ؟
این ماه فرصت خوبی است تا او را بیابیم ، سری به خود بزنیم ، مبادا سرزمین گمشده را به دیگری واگذارده باشیم ! مبادا او از خانه دلمان بیرون رفته باشد !
بیائید خانه تکانی کنیم ، شاید زیر گرد و غبارهای قلبمان عرش او را یافتیم ...
اگر در سرزمین قلبتان عرش او را یافتید مرا هم نزد او یاد کنید باشد که راه یابم .
یا حق
خبر رحلت علامه مجاهد مرتضی عسگری (ره) درد جانکاهی را بر دلهای ما نشاند. عجیب این که ما باید نام ایشان را وقتی از تلوزیون بشنویم که دیگر در میان ما نیست .
چرا ؟! چرا تا وقتی که این بزرگواران زنده اند رسانه ملی آنان را به مردم معرفی نمی کند تا بتوانیم از آنان بهره بگیریم. چرا کسی مانند ایشان باید در میان عموم مردم تا این حد غریب و ناشناخته باشد ؟!
این مصیبت بزرگ را به امام عصر ، رهبر معظم انقلاب و تمام مسلمین جهان تسلیت عرض می کنم .
حلول هلال ماه مبارک میهمانی خداوند ، رمضان المبارک را به همه مسلمین خصوصا دوستان محترمم تبریک و تهنیت عرض می کنم . رمضانی پر برکت ، پر نشاط و ظفرمند را برایتان از خدا آرزو می کنم . ما را نیز در لحظه های عارفانه خود از دعای خیرتان فراموش نکنید.
پنجره های بسته ، مژده ، باز می شوید
بهار می رسد ز ره ، پر از نیاز می شوید
صدای گرم باغبان ، صدای پای غنچه ها
حکایتی شنیدنی که جمله ساز می شوید
غبار خواب چهرتان ز غم زدوده می شود
ز عطر یاس و نسترن سبوی ناز می شوید
به قاب خویش می کشید عروس سبز باغ را
طلایه دار عاشقان سرفراز می شوید
صدای سبز جویبار ، نماز صبح و شامتان
چو با خدا به خلوتش ، شکوه راز می شوید
شما به دلبری بسی قبای غنچه می درید
دمی که همسخن چو گل ، به سرو ناز می شوید
شاعر : هادی رمضان پور
با اندکی تصرف